سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

هدیه خدا

اولین غذا

عزیزم روز93/1/17 اولین غذای زندگیتو که 1 قاشق آب مرغ بود رو خوردی که اونو من و بابات 2 تایی با هم بهت دادیم و ازت فیلم گرفتیم البته قبلنا هم یه چیزایی بهت داده بودم ولی در حد مزه کردن مثلا روز 28 بهمن داشتم بستنی می خوردم و تو با دقت نگاهم می کردی ومن دلم نیامد و انگشتمو شستم و روی روکش بستنی سالار کشیدم و بهت دادم و وقتی خواستم بهت بدم با وحشت نگام کردی و با زبان بی زبانی گفتی چیکار می کنی؟! من که نباید جز شیر چیزی بخورم نمی دونی چه بامزه این کارو کردی بعد از اون هم هرازگاهی 1 قطره لیمو شیرین بهت می دادم و روز اول عید هم 1تیکه سیب دستم گرفتم و اجازه دادم اونو بمکی نمی دونی چقدر خوشحال شدی و با چه علاقه ای دستمو محکم گرفته بودی وسیبو میمکیدی...
18 مرداد 1393

نشستن

عزیزم از 3ماهگی وقتی دراز می کشیدی دوست داشتی بلند شی با زحمت به سرت فشار میاوردی و وقتی دست های کوچیکتو می گرفتم سریع خودتو بالا می کشیدی که بشینی و اینکارو چندین بار تکرار می کردی و اصلا خسته نمی شدی و خیلی بامزه این کارو می کردی   ...
9 مرداد 1393

ققنوس

از بچگی عاشق افسانه ها بودم دنیای خیال ورویا وقتی غرق اونا می شدم از دنیای واقعی دور می شدم اونجا همه چی همون جور می شه که می خوای اونجا بدیها نابود می شن و خوبی ها پیروز،آخر همشون به خیر خوشی تموم میشه آره عزیزم امیدوارم زندگی تو هم همیشه خیر خوشی باشه و غم هاش زودگذر باشه. یکی از این افسانه ها ققنوس بود پرنده ای افسانه ای که در دنیا فقط یه دونه ازش وجود داره قصه میگه وقتی جوجه ققنوس می خواد به دنیا بیاد باید گرمای زیادی به تخم برسه واسه همین مادر بالهاشو به سرعت بهم میزنه تا بالهاش آتیش بگیرن وبا گرمایی که از سوختن وجودش درست میشه تخم گرو میشه وجوجه ققنوس از میان خاکسترهای مادرش چشمانش را باز میکنه. وقتی این افسانه رو خوندم درک اون ه...
7 مرداد 1393

تشک بازی

یکی از وسایل خوبی که واست خریدیم تشک بازی بود زمانی که ازش استفاده کردیم متوجه شدم که بیشتر از دستهات استفاده می کنی قبلا نمی تونستی دست هاتو بالا بیاری تا چیزی رو بگیری باید اسباب بازیهارو نزدیکت میاوردم تا بگیری اگه کمی بالا میاوردمش اعتراض می کردی که بیارمش پایین و اصلا حاضر نبودی دستهاتو بالا بیاری تا اونو بگیری ولی وقتی واسه اولین با رو تشک بازی گذاشتمت دیدم که خیلی راحت دستهاتو بالا میاری که عروسکهارو بگیری حتی چند روز بعد با کمال ناباوری دیدم خیلی راحت داری میله هاشو میکشی که عروسکها نزدیکت بیان فدات تو این مدت که باهات بودم فهمیدم خیلی ناقلایی مدام دنبال راه حل میگردی که کمتر به خودت زحمت بدی اگه از راه حلها جواب نگرفتی اون وقت اقدام...
15 تير 1393

روروک

اوایل دوست نداشتم از روروک استفاده کنم آخه شنیده بودم راه رفتن بچه ها رو به تعویق میاندازه و ممکنه ایمنی مناسبو نداشته باشه ولی مامانم می گفت  واسه من و دایی استفاده کرده و خیلیم راضیه منم با بی علاقه گی امتحانش کردم اوایلش نمی دونستی چطور استفادش کنی ولی خیلی سریع یاد گرفتی اولش عقب عقب می رفتی ولی بعد از کنار راه رفتن وبعد جلو جلو رفتنم یاد گرفتی و خیلی زود کار با دکمه و دستگیرشم یاد گرفتی واین خیلی جالب بود که فهمیده بودی هر کدام چه کاری انجام میدن تازه بعدش دیدم که خیلی خوشحالی چون واسه شیطونی واین سر اون سر رفتن دیگه به من احتیاج نداری و یه جورایی حس مستقل شدنو بهت می داد واسه همین کمتر غرغر می کردی وشادتر شده بودی و می تونستی به خ...
15 تير 1393

کریر

تا 3 ماهگی هر وقت خوابد میامد تا توی کریرت نمی رفتی وتکانت نمی دادیم خوابت نمی برد   بزرگتر که شدی دیگه کریر واست کوچیک بود وراحت توش نمی خوابیدی واسه همین واست گهواره گرفتیم که راحت تر تکانت بدیم که اولش زیاد ازش استقبال نکردی وبعدشم که عادت کردی 1ماه بیشتر توش نخوابیدی   تو تخت خودتم دوست نداری بخوابی ولی عاشق تخت مایی وقتی روش میذارمت با ذوق روش غلت میزنی ...
15 تير 1393

آویز تخت

امید قلب مامان خیلی از آویز تختت رو دوست داری و وقتی توی تختی و واست روشنش میکنم مدتها باهاش سرگرم می شی   ...
15 تير 1393

مکیدن انگشت

عزیز دل مامان می دونی تقریبا بعد از 2 ماهگی بچه ها متوجه دستهاشون میشن وشروع می کنن به وارسی و مکیدن انگشتهاشون آخه راه شناخت دنیای اطرافتون از طریق دهانتونه در واقع میشه گفت حس لامسه تون رو لثه هاتونه واسه همین هر چیزی رو که بخواین بشناسین از طریق دهان می شناسین واسه همین از این سن به بعد به شدت انگشتهاتونو میمکین البته دلیل های دیگه ای هم داره مثل میل شدید به مکیدن که بعضی ها تو این سن برای رفع این نیاز به بچه پستونک میدن ولی من اصلا از پستونک خوشم نمیاد چون میترسم بهش وابسته شی و جدا کردنت از اون سخت شه وهم اینکه ممکنه تو شیر خوردنت اختلال ایجاد کنه از طرفیم مساله بهداشتش هم هست خلاصه اینکه  پستونکو شیشه شیر رو دوست ندارم هرچند ممکنه...
15 تير 1393

اولین جشن

روز 15 اسفند واسه اولین بار رفتیم جشن تولد اون روز جشن تولد کیا پسر دوستمون بود با استرس قبول کردم که بریم آخه می ترسیدم تو جمع شلوغ ببرمت هم واسه سرماخوردگی وهم واسه اعصابت می ترسیدم صداهای بلند اذیتت کنه به هر حال با دلداریهای بابات رفتیم وبرعکس تصورم خیلیم آروم بودی وبا دقت به اطرافت توجه میکردی و با این کارات توجه همه رو به خودت جلب می کردی هر کی میامد پیشم از آرومی تو می گفتن فقط تو بغلم نشسته بودی و به اطراف نگاه می کردی واز بین اون همه زرق وبرق بیشترین توجهت به دوربین بود وبهش به شدت واکنش نشان می دادی می خواستی بری بگیریش اینم یه عکس از اون روز ...
15 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد