سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

هدیه خدا

واکسن دو ماهگی

1393/4/15 2:41
نویسنده : رکسانا
98 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم 1هفته قبل از اینکه واکسنتو بزنیم استرس همه وجودمو گرفته بود با وجود اینکه می دونستم واکسن برای سلامتیت خوبه ولی ته دلم اون لحظه ای که درد می کشی ودلیلشو نمی دونی آزارم میداد از اینکه ته دل کوچولوت بگی چرا اینکار باهام کردند قلبم میلرزید

خلاصه روز موعود رسید (3 بهمن)و با مامان ش و بابایی رفتیم درمانگاه (البته قبل از رفتن بهت قطره استامینوفن دادم )

اونجا وقتی واکسنتو زدند چنان گریه ای کردی که قلبم ایستاد(صدات بند اومد و صورتت کبود شد) تو این 2ماه هیچ وقت نذاشته بودم گریه کنی همیشه تا بی قراری می کردی می فهمیدم چی می خوای واسه همین این گریه فشار عصبی زیادی روم آورد درست مثل زمانی که واسه سنت رفته بودیم خلاصه بغلت کردمو آرومت کردم وقتیم برگشتیم کمپرس سرد رو رو پات شروع کردم که مبادا ورم کنی و هر 4ساعت بهت قطره میدادم که تب نکنی همه چی خوب تا ساعت 5 بعد از ظهر با جیغ وگریه شدید بیدار شدی و آروم نمی شدی معلوم بود درد می کشی دور محل واکسن یه حلقه قرمز زده شده بود خواستم ماساژش بدم ولی بدتر شدی نمیدونستم چیکار کنم مامان ش باهات گریه می کرد بابایی هم اون روز نرفت باشگاه(هیچ وقت از باشگاه رفتن نمی گذره ولی اون روز واسه خاطر تو نرفت) خلاصه فکر کنم تنها کسی که خودشو نباخته بود وتمام سعیشو می کرد که چهرش آروم باشه من بودم آخه عقیده دارم تو مشکلات نباید خودتو ببازی تا طرف مقابل روحیه داشته باشه حالا هم طرف مقابل عزیز دلم بود و می دونستم بچه ها خیلی باهوشن وچهره مادرو می فهمن اینقدر روخودم کار کردم که بعد از خوب شدنت بی حال شدم(همیشه بعد از آروم شدن جو بی حال میشم)

خلاصه 2ساعت تموم تو بغلم بودی تا آروم شدی وهمین طوری خوابت برد ومن دلم نیامد تو جات بذارمت آخه می ترسیدم  بیدار شی بعد از اون دیگه درد نداشتی ولی تا 3روز تب خفیفی داشتی ومن هر 6ساعت بهت قطره میدادم

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد