سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

هدیه خدا

جشن دندونی

عزیزم از مدتها قبل تو فکر جشن دندونیت بودم می خواستم جشن خوبی باشه ولی وقتی دندون خوشگلت دراومد ما باید اسباب کشی می کردیم (خونمونو فروخته بودیم وخونه جدیدمون هنوز آماده نبود واسه همین وسایلمونو تو خونه چیدیمو 1ماه رفتیم خونه مامان اینا) واسه همین تا 20 شهریور نتونستم واست جشن بگیرم ولی بالاخره جشنو گرفتم آویزهایی که خودم درست کردم با تم دندون           اینم چندتا عکس از میز پذیرایی و شام           عکس آش و سالاد اولویه از نمای نزدیک   اینم عکس کیک دندونیت که البته اشتباهی روش تولدت مبارک ...
3 دی 1393

13 به در

فدای کوچولوی دوست داشتنیم بشم امسال به خاطر اینکه کوچولو بودی 13 به در جایی نرفتم ولی چون اولین 13 به درت بود نمی شد خونه بمونیم واسه همین بعد از نهار با مامان اینا و دایی رامین رفتیم تو تک تک میدانهای شهر عکس گرفتیم خیلی با حال بود آخرشم دایی رامین به بستنی دعوتمون کرد روی هم رفته خیلی خوش گذشت ...
3 دی 1393

حموم

عزیزم امسال عید مامان اینام رفتن شیراز وچون کوچولو بودی ما باهاشون نرفتیم اونام مجبور بودن برن آخه باید به مراسم عقد یاسمن میرفتن وتواین مدت مجبور شدم واسه اولین بار خودم حمومت بدم قبلنا به مامان شهین کمک میکردم و 2تایی حمومت میدادیم ولی اینبار خودم حمومت دادم وخیلی لذت بردم همیشه میترسیدم خودم حمومت بدم ولی الان فهمیدم اصلا ترس نداره وکلیم لذت بردم ...
3 دی 1393

عیدی

امسال بزرگترین عیدی عمرمو گرفتم اونم حضور تو فرشته آسمانیم بود نمی دونی به چه اشتیاقی وسایل سفره هفت سین رو آماده کردم شبها بعد از خوابیدنت تا دیروقت بیدار می موندم و وسایلو آماده می کردم با کلی زحمت 7 تا سورتمه درست کردم وبالاخره همه چی درست شد وکلیم ازش به همراه تو عکس گرفتم وکلیم خندیدم که تو هم یکی از اون سینای سفره ای ولی متاسفانه واسه دوربین مشکلی پیش اومد و موقع انتقال عکسها به کامپیوتر اون عکسها نیست و نابود شد نمی دونی چقدر ناراحت شدم ولی باید یه روز باقیمانده وسایلو بچینمو ازش واسه یادگاری عکس بگیرم هرچند اون نمیشه آخه هم تو حالا ماشالله بزرگ شدی وهم خونمونو عوض کردیم
3 دی 1393

اولین های سال اول

عزیز مامان تصمیم گرفتم تاریخ اولین هارو برات بنویسم 92/10/30: امروز برای اولین بار وقتی بغلم بودی تونستی راست وایستی و سرتو تکامل برگردونی 92/11/1: وقتی رو شکمم گذاشتمت و داشتی از بالا بهم نگاه می کردی و من با ذوق گفتم بدو بیا بغل مامانی و همزمان تورو به طرف خودم آوردم با صدای بلند خندیدی(فدای اون خنده هات شم مامانی) 92/11/4: وقتی دستاتو گرفتم با سعی بلند شدی نشستی 92/11/9:توجهت به پات جلب شده با دستای کوچیکت گوشه ی شلوارتو می گیریو پاتو بلند می کنی ونگاش می کنی 92/12/13: اولین بار بردمت فروشگاه با دقت به همه جا نگاه می کردی 92/12/15:رفتی تولد کیا این اولین تولدی بود که رفتی 93/1/17: اولین غذایی که خوردی البته قبلش ...
8 آبان 1393

اولین خنده

آخر شب  92/10/30 اولین باری بود که صدای خندتو شنیدم قبلنا می خندیدی ولی بی صدا ولی اون شب برای اولین بار بود که با صدا خندیدی وقتی سرپا روی شکمم گذاشتمت و تو از بالا بهم نگاه می کردی با هیجان بهت گفتم بدو بیا بغل مامانی و همزمان تورو طرف صورتم میاوردم وتو لذت می بردی و بعد یک دفعه با صدای بلند خندیدی و اون لحظه قند تو دلم آب شد ایشالله همیشه شادو خندون باشی عزیز مامان   ...
18 مرداد 1393

اولین غذا

عزیزم روز93/1/17 اولین غذای زندگیتو که 1 قاشق آب مرغ بود رو خوردی که اونو من و بابات 2 تایی با هم بهت دادیم و ازت فیلم گرفتیم البته قبلنا هم یه چیزایی بهت داده بودم ولی در حد مزه کردن مثلا روز 28 بهمن داشتم بستنی می خوردم و تو با دقت نگاهم می کردی ومن دلم نیامد و انگشتمو شستم و روی روکش بستنی سالار کشیدم و بهت دادم و وقتی خواستم بهت بدم با وحشت نگام کردی و با زبان بی زبانی گفتی چیکار می کنی؟! من که نباید جز شیر چیزی بخورم نمی دونی چه بامزه این کارو کردی بعد از اون هم هرازگاهی 1 قطره لیمو شیرین بهت می دادم و روز اول عید هم 1تیکه سیب دستم گرفتم و اجازه دادم اونو بمکی نمی دونی چقدر خوشحال شدی و با چه علاقه ای دستمو محکم گرفته بودی وسیبو میمکیدی...
18 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد