سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

هدیه خدا

مکیدن انگشت

عزیز دل مامان می دونی تقریبا بعد از 2 ماهگی بچه ها متوجه دستهاشون میشن وشروع می کنن به وارسی و مکیدن انگشتهاشون آخه راه شناخت دنیای اطرافتون از طریق دهانتونه در واقع میشه گفت حس لامسه تون رو لثه هاتونه واسه همین هر چیزی رو که بخواین بشناسین از طریق دهان می شناسین واسه همین از این سن به بعد به شدت انگشتهاتونو میمکین البته دلیل های دیگه ای هم داره مثل میل شدید به مکیدن که بعضی ها تو این سن برای رفع این نیاز به بچه پستونک میدن ولی من اصلا از پستونک خوشم نمیاد چون میترسم بهش وابسته شی و جدا کردنت از اون سخت شه وهم اینکه ممکنه تو شیر خوردنت اختلال ایجاد کنه از طرفیم مساله بهداشتش هم هست خلاصه اینکه  پستونکو شیشه شیر رو دوست ندارم هرچند ممکنه...
15 تير 1393

اولین جشن

روز 15 اسفند واسه اولین بار رفتیم جشن تولد اون روز جشن تولد کیا پسر دوستمون بود با استرس قبول کردم که بریم آخه می ترسیدم تو جمع شلوغ ببرمت هم واسه سرماخوردگی وهم واسه اعصابت می ترسیدم صداهای بلند اذیتت کنه به هر حال با دلداریهای بابات رفتیم وبرعکس تصورم خیلیم آروم بودی وبا دقت به اطرافت توجه میکردی و با این کارات توجه همه رو به خودت جلب می کردی هر کی میامد پیشم از آرومی تو می گفتن فقط تو بغلم نشسته بودی و به اطراف نگاه می کردی واز بین اون همه زرق وبرق بیشترین توجهت به دوربین بود وبهش به شدت واکنش نشان می دادی می خواستی بری بگیریش اینم یه عکس از اون روز ...
15 تير 1393

واکسن دو ماهگی

عزیزم 1هفته قبل از اینکه واکسنتو بزنیم استرس همه وجودمو گرفته بود با وجود اینکه می دونستم واکسن برای سلامتیت خوبه ولی ته دلم اون لحظه ای که درد می کشی ودلیلشو نمی دونی آزارم میداد از اینکه ته دل کوچولوت بگی چرا اینکار باهام کردند قلبم میلرزید خلاصه روز موعود رسید (3 بهمن)و با مامان ش و بابایی رفتیم درمانگاه (البته قبل از رفتن بهت قطره استامینوفن دادم ) اونجا وقتی واکسنتو زدند چنان گریه ای کردی که قلبم ایستاد(صدات بند اومد و صورتت کبود شد) تو این 2ماه هیچ وقت نذاشته بودم گریه کنی همیشه تا بی قراری می کردی می فهمیدم چی می خوای واسه همین این گریه فشار عصبی زیادی روم آورد درست مثل زمانی که واسه سنت رفته بودیم خلاصه بغلت کردمو آرومت کردم وق...
15 تير 1393

عکس

عزیزم اینم چند تا از عکس های 3ماهه اولت اینم اولین خنده هایی که تونستم ازت عکس بگیرم آخه عزیز دل مامان به محض اینکه دوربینو میبینه می فهمه می خوایم عکس بگیریم به دوربین خیره میشه کلی با بابایی نقشه کشیدیم که بتونیم حواستو پرت کنیم که بتونیم ازت عکس بگیریم اینجا هم از حموم بیرون اومدی واین اولین عکسیه که بعد از حموم ازت گرفتیم ببخش عزیزم که دیر به ذهنمون رسید آخه هوا سرد بود و می ترسیدیم سرما بخوری واسه همین نمی ذاشتیم لخت بمونی که بابایی ازت عکس بگیره تند تند لباس تنت می کردیمو به اعتراض های بابایی گوش نمی دادیم اینم 1عکس از انگشت خوردنت نمی دونی فدات با چه لذتی این کارو میکردی هر 4تا انگ...
14 تير 1393

اولین مهمانی

عزیزم وقتی تقریبا 50روزت بود با هم رفتیم خونه مامان و بابای مامان و این عکسو یادگاری از اون روز گرفتم   ...
14 تير 1393

سنت

عزیزم بعد از اینکه فهمیدم کوچولویی که تو شکمم جا خوش کرده یه آقا پسره گله یکی از دغدغه های ذهنم عمل سنتت بود نمی دونستم کی و چطوری انجامش بدیم از اون روز شروع کردم به مطالعه و بالاخره تصمیم گرفتیم قبل از 1ماهگیت وبه روش گذاشتن حلقه اینکارو بکنیم به همین دلیل روز 28 آبان وقتی 26 روزت بود تورو به بیمارستان حضرت معصومه بردیم ودکتر همتی این عملو روت انجام داد اون روز رو به خوبی به یاد دارم از شب قبلش استرس فراوانی داشتم خیلی می ترسیدم فرداش با کلی دلهره من و بابایی به همراه مامانی(مامان خودم) رفتیم بیمارستان وقتی نوبتمون شد ازم خواستن تورو به اونا بدم وبرم بیرون ولی من نمی تونستم واسه همین باوجود اعتراضهای اونا من همچنان پشت در اتاق عمل وایسادم ...
14 تير 1393

طلوع خورشیدم

عزیز دلم مدتهاست که دلم می خواد خاطراتمو واست بنویسم اولش شروع کردم به نوشتن تو دفتر خاطراتم ولی همیشه دوست داشتم یه وبلاگ داشتم تا بهتر بتونم نوشته هامو دسته بندی کنم ولی باید اعتراف کنم نمی دونستم باید جیکار کنم تا اینکه اتفاقی این سایتو پیدا کردم و بدون وقفه شروع به ساختن وبلاگ کردم واسه همین از اول بهت میگم اگه کمی و کاستی داشت به دلیل بلد نبودنمه عزیزم. خوب میخوام از چند روز قبل از دنیا اومدنت بگم : مدتها بود که تصمیم گرفته بودم زایمانم طبیعی باشه کلی مطالعه کرده بودم وکلی خاطره زایمان خونده بودم خیلی میترسیدم هم واسه خودم هم واسه تو بالاخره تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم و چون دلم نمی خواست تو رو زودتر از زمانی که می خوای بیای به ...
13 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد